۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

به پایداری آن عشق سربلند


بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی تو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را
"هوشنگ ابتهاج"

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

گل خفته


در باغچه نبود

در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در دره ها دویدم و در کوهپایه ها
بر سینه های صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه دار
"سیاوش کسرایی"
برگرفته از کتاب : تراشه های تبر

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دختر و بهار


دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت‎
اي دختر بهار حسد مي برم به تو‎
عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا‎
با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو‎

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي‎
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را‎
مي شست كاكلي به لب آب نقره فام‎ آن
بال هاي نازك زيباي خسته را‎

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش‎
بر چهر روز روشني دلكشي دويد‎
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او‎
رازي سرود و موج بنرمي از او رميد‎

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار‎

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم‎

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم‎

خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان‎
گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود‎
مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب‎
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
"فروغ فرخ زاد"

بهار



اي چشم آفتاب
قلبم از آن تست كه پوييدني تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش اي گياه كه روييدني تو راست
افسوس اي زمانه كه كندي گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است. ‏


فريادهاي من
خاموش مي شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من
از ياد روزگار فراموش مي شوند
در من بهار بود
و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغاي رود بود
در من نشان ابري باران دهنده بود. ‏


در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود. ‏


اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
مي پژمرد يكايك و بي رنگ مي شود
خاموش مي شود همه غوغاي خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ مي شود. ‏
"سیاوش کسرایی"

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

ما - من - ما


هیچیم

هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم
غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد
پس زنده باش مثل شادی غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم
و مثل عاشق مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما هیچیم و چیزی کم
رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسکها بسیاردیدم
که اینک روشنایی خرده خواهد شد
کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایی ر
او پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت ، شادی رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند...
از بام پایین آمدم آرام
همراه با مشتی غم و شادی
وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینم
نزدیک سالی مهلتش یک دم
مثل ظهور اولین پرتو
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم
مثل نگاه غمگنانه ما
مثل بچه آدم
آنگه نشستیم و بی خوبی خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.
" مهدي اخوان ثالث"

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

نه نه نه




نه! نه! نه!


این هزار مرتبه گفتم: نه !
دیگر توان نمانده
توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان
افسانه ی مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند
گفتی
امیدهاست در ناامید بودن من
اما
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
هرمِ سرابِ سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی که حس پاک عاطفه در سینه مرده است؟
"حميد مصدق"

سبوي شكسته


شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم

همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟
لاله ی صبح بهارم که درین دامن صحرا
آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم
کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم
با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم
"شفيعي كدكني"
برگرفته از كتاب : بوي جوي موليان